محل تبلیغات شما
از جا بلند شدم. دیگر نمی توانستم چیزی بنویسم. مغزم خشک شده بود و اندیشه تراوش نمی کرد. قفسه های بخش ادبیات داستانی مثل نبض تپنده ای مرتعش بود و حسی شهوت گونه به ورق زدن و خواندن کتاب ها من را به سوی خود می خواند. حتی وقتی رسیدم آرام نگرفتم. باید کتاب ها را بر می داشتم. چند سطری می خواندم. آن هایی که خوانده بودم به خاطر می آوردم و در مقابل شوق آن ها که نخوانده بودم به دلم می دوید. تازه آنگاه بود که دلم آرام گرفت.

بخت از دهان یار نشانم نمی دهد...

زنان امروزی و مسئله ازدواج

انّ الانسانَ لفی الخُسر...

ها ,کتاب ,دلم ,آرام ,های ,نمی ,بودم به ,کتاب ها ,بود و ,نگرفتم باید ,خوانده بودم

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سردار دل ها